برای لحظه ای کوتاه سایه را به دره رها کردیم
لبخند را به فراخنای تهی نشاندیم
سکوت ما بهم پیوست و ما ما شدیم
تنهایی مان تا دشت طلا دامن کشید آفتاب از پهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم نهفتیم و سوختیم هر چه بهم تر تنها تر
آنگاه از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده رنج شدم تو بالا رفتی و خدا شدی
ما می رویم و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟
ما می گذریم و آیا غمی بر جای ما در سایه خواهد نشست؟
نفرین بر زیست این تپش کور!
بخاطر تو بود که دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین!
هستی مرا بر چنین خدایی مرهون!
نفرین به زیست: این دلهره شیرین
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: